..:: http://www.karaj-azad-university.tk ::.. لطفا هر روز از وبسایت دانشگاه دیدن کنید ... لطفا دوستان دانشگاهی خودتون رو از آدرس این وبسایت مطلع کنید …

Wednesday, February 09, 2005

خاطرات آقای بغدادی

قسمت سوم
سال دوم سال خوبی بود
سالی که دوستان خوبی پیدا کردم. توی این سال به کمک چند تا از بچه های فنی و چند تا از بچه های زبان
NCCA یه انجمن زبان به اسم
تاسیس کردیم و حسابی سرخودمون رو با برگزاری جلسه و نشست و سمینار برای بچه های زبان و غیر زبان شلوغ کردیم. یاد دفترمون بخیر. طبقه دوم ساختمان امام خمینی ( همون پاساژ خودمون که بچه فنی بیشتر با این اسم اونجا رو میشناسن.) در کنار تمام این فعالیتهایک اکیپ به معنی واقعی کلمه بودیم. بچه های با حالی که همشون رو دوست دارم و خاطرات خوبی ازشون دارم، دقایق و ساعات بسیار شیرینی رو با هم داشتیم. تقریبا یه دو سالی همه چی خوب بود ولی آخر اتفاقاتی افتاد که نباید می افتاد. نمی دونم که چی شد که بین بچه ها اختلاف افتاد و همه چی رو بهم زد. من هم تا آخر هر چی سعی کردم نتونستم اختلاف بچه ها رو حل کنم.واقعا حیفه که اینجوری بهترین خاطرات جوونیمون رو خراب کنیم، الان هم هر از چند گاهی با هاشون ارتباط دارم و تنها کسی که سعی میکنه بازم بچه ها رو دور هم جمع کنه منم، ولی خوب بی فایده است چون تقریبا غیر ممکنه. بابک که بهترین دوست دوران دبیرستان و دانشگاه بود و هست، رفت آلمان. البته برمی گرده، اما کی، خدا میدونه. یشنا هم که رفت آلمان، نمی دونم اونجا همدیگر رو می بینن یا نه. بازم به معرفت یشنا قبل از رفتن زنگ زد خدا حافظی کرد. گلزار که رفت فیلیپین ولی بدون خبر و خدا حافظی. امیدوارم هرجا که هستن خوشبخت و موفق باشن. حالا از اون اکیپ من موندم و کاوه. از وقتی که بابک رفته، زندگی منم شده فقط کار، کار، کار. ای کاش دوباره برمیگشتم عقب، به دانشگاه و دوباره اون لحظات رو تجربه می کردم
بعد از گروه زبان نوبت به صنایع رسید. انجمن علمی مهندسی صنایع رو که تلاش برای اون رو از همون اواخر سال دوم آغاز کرده بودیم بالاخره توی سال چهارم تاسیس کردیم. کلی هم کارگاه و دوره آموزشی یه روزه و چند روزه برگزار کردیم. اینبار فرق داشت. سعی کردم دیگه به این لحظات دل نبندم.چون بهم ثابت شده بود که ما بلد نیستیم که از با هم بودن لذت ببریم، می ترسیدم که دوباره همون اتفاقات تکرار بشه. واقعا چرا نباید قدر بهترین لحظات زندگیمون رو بدونیم؟ چرا عادت کردیم که همیشه فقط حسرت گذشته رو بخوریم؟
دو سال آخر در کنار کارهای جانبی که میکردم، درس ها هم سنگین شده بود، ولی خوب چرا دروغ بگم، بچه های تمام رشته های فنی به خون ما صنایعی ها تشنه بودن، چون ما کم درس می خوندیم و زیاد پاس می کردیم. خوب دیگه اینم یکی از هزاران مزایای صنایع خوندن دیگه
یادش بخیر کلاسهای دکتر پسندیده با اون تکه کلامهای باحالش، نحوه نگاه کردنش و حرف زدنش، لباسهای با حال و جنگولکی که می پوشید. سرگرمی اوقات بیکاری بچه های صنایع بود
(موافقید، نظر شما چیه !!!!!!!!!!! ( با لحن آقای دکتر خوانده شود لطفا
کلاسهای مهندس انتظاری و خشونتی که به علت نظامی بودن در کلام و نگاهش بود. یادش بخیر اولین باری که باهاش درس گرفتم فکر کنم ترم چهار بود واقتصاد مهندسی. چقدر ازش می ترسیدیم ولی همه می گفتن با بچه های سال بالایی خیلی رفیقه. که بعد هم به خودمون ثابت شد. درس طرحریزی واحدهای صنعتی و پروژه ایجاد که برای فارغ التحصیلی ازش دفاع کردیم.عجب پروژه ای بود واقعا پوست کله ام کنده شد. یاد جلسه دفاعیه پروژه بخیر، واقعا به یاد مودنی بود. کلی شایعات در مورد وحشتناک بودن جلسه شندیده بودم و حالا دیگه نوبت خومون بود. حسابی استرس داشتم. دفاعی که از ما گرفت یه سبک جدید بود. استاد تقریبا 2 یا 3 برابر جلسه های معمولی برای پروژه ما وقت گذاشت. خیلی سعی کرد ما رو بپیچونه ولی بالاخره بالا ترین نمره رو گرفتم. می دونم که بچه هایی که بعد از من پروژه ایجاد گرفتن همشون میخوان سر به تن من نباشه، به خاطر بدعتهایی که من برای ارائه پروژه گذاشته بودم. خیلی برای استاد جالب بود. الان همه رو مجبور کرده که
هم تحویل CD تمام پروژه های بعد از ما روی نسخه دیجیتالی و
استاد بشه. کلی مکاتبه با شرکتهای سازنده خارجی که ضمیمه پروژه من بود توقع استاد رو خیلی بالا برد